دربارۀ کتاب او کیست؟؟؟
صدایی زوزهکشان سکوت تنهاییاش را شکست، تیرهایی که به سمتش پرتاب میشدند چیز تازهای نبود؛ چون چندین بار قصد جانش را کرده بودند. روزی رهگذری از کنار کلبهاش میگذشت، سری چرخاند و پیرمردی را دید که پوست جانوری را بر دوش انداخته و با عصایی نامعمولی در دست در حال گذر است. پیرمرد را صدا میزند اما او واکنشی نشان نمیدهد، دوباره صدایش میزند، پیرمرد لحظهای میایستد، نگاهش میکند؛ بهگونهای که گویا چیزی گم کرده است، او کنجکاو بود تا پیرمرد را بشناسد اما... .