این کتاب، داستان زندگی «اقدس محمدزاده» است؛ دختر 17سالهای که به عشق خدمت به میهنش راهی مناطق جنگی میشود؛ در حالی که همزمان با او برادرانش هم در مناطق دیگری از جبهه حضور داشتند. او در اولین لحظه ثبتنام تا ایام یک ماهه حضور در نزدیکترین بیمارستان به خط مقدم و تا آخرین روز بازگشت، حتی لحظهای از آمدن پشیمان نبود. در بخشی از کتاب میخوانید: «یکی، دو شب قبل از آنکه به اهواز برسیم، دکتر چمران در منطقه مجروح شدند و گویا در این بیمارستان بستری بودند. ستون پنجم از محل بستری ایشان مطلع شد و گرای موقعیت را به دشمن داد. البته خوشبختانه قبل از آنکه نیت شومشان به نتیجه برسد، ایشان به تهران منتقل شدند و به فاصله کوتاهی محل بستری ایشان بمباران شد. از آنرو بود که زخمیها سعی میکردند اطلاعات نظامی را حتی به اندازه یک درددل ساده در اختیار کسی قرار ندهند که از کدام منطقه آمدهاند و در آن منطقه چه اتفاقاتی در حال وقوع است؟ آنها در آن روزها کار درستی انجام میدادند، ولی تجربه قدیمیترهای بیمارستان به ما میگفت که هر بار تعداد زخمیها بیشتر است، باید خود را برای اخبار مهمی از خط مقدم آماده کنیم...».