دربارۀ کتاب انتظار
پیرزن، شب سختی را به صبح رسانده بود و مثل نعش روی تخت دراز کشیده بود. نای حرکت نداشت و واقعا مرگ را حس میکرد. فرشته مرگ را روبهروی خود میدید اما نگران بود که قبل از مرگش «علی» را نبیند. یکسال پیش او به علی قول داده بود اگر نمازش را بخواند انگشتری را که در دست دارد به او هدیه بدهد و... .