دربارۀ کتاب زاستر (آن سوتر از مرگ)
راوی این داستان که گویی در عالم دنیا زندگی نمیکند، به روایت داستان زندگیاش در دنیایی میپردازد که نامش را ناکجاآباد گذاشته است. او در ابتدا با پیرمرد فرتوتی روبهرو میشود که در فضایی پر از مه، روی صندلی نشسته است. او کنار پیرمرد مینشیند و چشمش به عصایی میافتد که به آن عصای «مروارید» میگفتند. در این میان سرهنگی که آنجا بود اجازه میخواهد تا دلایلی را مبنی بر برنامه هجرت مطرح کند. او سؤالی را مطرح میکند مبنی بر اینکه آیا مگر نه این است که در تمام تاریخ، ما همیشه منتظر تفوق حق بر علیه باطل بودهایم؟ و حالا تمام کسانی که در آنجا حضور دارند نظرشان را درباره سؤال مطرح میکنند و... .