دربارۀ کتاب سایه باف
وقتی اولین بار سایهام با من همکلام شد، من نوزادی بودم که در گهواره آرمیده بود. اطرافیانم میگویند شبی که من بهدنیا آمدم، حتی ستارگان هم از آسمان فرار کردند و ماه پشت یک خرقه سیاه و سایهمانند پنهان شد. انگار من موجود بیصدایی بودم که موهای براق و سیاه و چشمان جذابش همگان را شگفتزده میکرد. من، برخلاف همه نوزادان دیگر، به هنگام تولد نگریستم؛ حتی مثل آنها، با توجه به عملکرد غریزه، با گریه و زاری به دنبال مادرم نگشتم. بهجای رفتارهای معمول نوزادان، آغوشم را به سمت سایهای در گوشه اتاق گشودم، سایه هم به من لبخند زد... .