دربارۀ کتاب اسیر یک آرزو
«حسین»، کلاس پنجم ابتدایی است. زنگ تفریح او و دوستانش کنار دیوار مدرسه مینشیند و مشغول خوردن نان و ماست میشوند که مادرشان در خانه به عنوان صبحانه برایشان در دستمالی پیچیده و در کیفشان قرار داده است. اگر روزی یکی از همکلاسیها غذایی بهتر از آن ماست بیاورد همه دور هم جمع میشوند و با هم میخورند. روز دوشنبه زنگ آخر بچهها ورزش داشتند، «احمد» در دروازه ایستاده بود و داشت در دهانش چیزی میجوید. حسین او را میبیند و خیلی برایش جالب میشود اینکه بدون هیچ غذایی آدم مدام در حال جویدن باشد. تمام مدت ذهن حسین درگیر این بود که احمد چه چیزی میخورد، بالاخره نتوانست جلوی خودش را بگیرد، بیاراده به سمت احمد دوید و از او پرسید، احمد توضیح داد که در حال جویدن آدامس است. حسین تا آن روز اسم آدامس را هم نشنیده بود اما میدانست که بقال سر کوچه آدامس را پنج تومان میفروشد. دلش میخواست یک آدامس بخرد اما پولی نداشت و میترسید از مادرش پول بگیرد؛ تا اینکه... .