«سمر»، دختری مهربان و زیباست که مادرش هنگام به دنیا آوردن او فوت کرده و دو سال بعد هم در صحنه تصادف پدرش را از دست داده است و حالا با مادر پدرش زندگی میکند. او به کمک دوست مادربزرگش با نام «هورا» در شرکتی استخدام میشود که رئیس آن مردی به نام «رحیمآبادی» است. مدتی از کار کردن او در شرکت میگذرد که یک شب پس از اتمام ساعت کاری، رحیمآبادی به سمر ابراز علاقه میکند و میخواهد با او ارتباط برقرار کند، سمر که به شدت ترسیده، تلاش میکند تا فرار کند اما درها قفل شده بودند، تا اینکه... .