در زمان های قدیم صیادی بود که پرندگان را شکار می کرد و آنها را در بازار می فروخت. روزی، صیاد برای شکار از خانه بیرون رفت. او جای مناسبی را پیدا کرد، دامش را پهن کرد و طعمه ای کنار آن گذاشت. سپس پشت تخته سنگی مخفی شد. چند ساعتی که گذشت عقابی در آسمان پرواز می کرد، چشمش به طعمه افتاد، پایین آمد تا طعمه را بردارد، اما دام را ندید و پایش لای تیغه های دام گیر کرد...