در جایی از نمایش صدای آهسته مرد یا زن نمایش خواهد گفت: «تو از من گریزی نداری. من از لحظهای که چشم باز کردی با تو بودم. وقتی که راه رفتی؛ وقتی که دهان باز کردی، در کنار تو میخوابیدم. با تو بزرگ میشدم. وقتی که بلوغ میشدی من تنت را میکاویدم. بر میلهایت چنگ میکشیدم... تو را در تقدیر ترشحات درونت اسیر کردم. با تو شکل گرفتم، شمایلی دوگانه و دورویه که برهم چنگ میانداختند و هردو از همان دورها میدانستیم که یکی از ما دو باید ویران شود.» و بدین گونه این همآمیزی منحوس که میباید به ناچار از هم بگسلد، از مرزهای تن میگذرد و به سرحدات روح پای مینهد و نشان میدهد این اجناس متمایز جنسیت – همچون نحوههایی از بودن در جهان – آنگاه که به تقدیر ناموزون ترشحات درون در هم بیامیزد، پس "خطای کبریایی" آغاز میشود.