دربارۀ کتاب خمیرمایه
«روز جمعهای بود و بعد از یک روز کاری فشرده با کوهی از غم که درونم میچرخید، وارد خانه شدم. آن روز کنار تمام ارزیابیها کدگذاری من قرمز شده بود، همراه با نظرهای تحقیرآمیز. مدیرم، پیتر، با ملایمت هرچه تمامتر از من درخواست بازسازی کد کرده بود (احتمالا موتور غرولندش به اندازه کافی گرم نشده بود). از یکطرف کجخلق و بداخلاق شده بودم و به همه چیز بدوبیراه میگفتم، و از طرف دیگر خودم را سرزنش میکردم. منتظر بودم تا بالاخره این خوددرگیری شبم را خراب کند. با صدای لرزان و کشیدن آهی، سفارش غذا را به بیورگ دادم. وقتی برادرش آمد، غذای دیگری آورده بود؛ یک ظرف سوپ تند پروپیمانتر و بهجای یک تکه نان برای ترید، دو تکه گذاشته بودند. با صدای آرام و پچپچوارگفت: تند و آتشین مخصوص سرآشپز. سوپ آنقدر تند بود که تمام درماندگیام را سوزاند و مثل ظرفی که توی آبجوش خیس خورده و ساییده شده، تمیز و سرحال به رختخواب رفتم...».