دربارۀ کتاب از لحظه ای که دیدمش
در این کتاب زن جوانی برای رسیدن به آرزوی بزرگش یعنی تبدیل شدن به یک نویسنده مشهور، خودش را به خطر میاندازد. شهرت، دلیلی است که ما را با خودش به زندگی پر از هیجان قهرمان میبرد و ما با او همراه میشویم. در بخشی از کتاب «از لحظهای که دیدمش» میخوانید: «شنبه بود. درست به خاطر دارم چون آن روز صبح جیم هم با من آمده بود. با اینکه پاییز کامل فرا رسیده بود، خورشید بیرون زده و برای آن موقع از سال هوا هنوز گرم بود. از مترو بیرون آمدیم و به خیل زوجهای جوان سرخوش، پدر و مادرهای بچه به بغل که به عابرهای در حال گردش تنه میزدند و مردمی که از کافهها به پیادرو سرازیر میشدند پیوستیم. زمانی که حدودا ده سال پیش مغازه را آنجا خریدم آن بخش از بروکلین بیسروصدا و خلوت بود، محلهای بود برای آدمهای معمولی با کسب و کارهای معمولی، از قرار، این غذا آن هم از نوع درجه یکش بود که اول جایش را در مغارههای بسته قدیمی پیدا کرد، و پس از آن کاملا میشد حدس زد که قرار است چه اتفاقی برای محله بیفتد...».