«نگار» در یک بعد از ظهر پاییزی جنازه همسرش «شهرام پرستش» را در اتاق کارش پیدا کرد، با بدنی غرق در خون و زخمی افقی روی گردنش. هیچ نشانه شکبرانگیزی که تا پیش از باز کردن در اتاق توجه نگار را جلب کرده باشد در کار نبود، نه مجسمه سرباز هخامنشی نیزه به دست که مثل همیشه کنار در ورودی خبردار ایستاده بود از جایش تکان خورده بود، نه هیچ کدام از پنجرهها باز مانده بود و نه خاک گلدان شکسته روی زمین ریخته بود. برای یک لحظه درست همان لحظهای که ناخواسته با چشمان نیمهباز شهرام چشم تو چشم شده بود، فکر کرد این اتفاق سزای سرپیچی از عادت همیشگیاش است شاید... .