دربارۀ کتاب آن سال سیاه: مجموعه داستان کوتاه
این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است که به ترتیب عبارتاند از: «جایی که ماهیها به قلاب میافتند»، «گُلخانه»، «وقتی باران بند آمد و آسمان آفتابی شد»، «مگر امشب چه خبر است؟»، «وقتی برفها آب میشود»، «شاید اینطور بهتر باشد»، و «نگران دندانهایم هستم». تمام داستانها به مسائل روزمره اجتماعی میپردازد که غالبا برای همه ما اتفاق افتاده است. وجهتسمیه نام کتاب «آن سال سیاه»، از این جهت است که تمام داستانهای این مجموعه همزمان با دوره بیماری سرطان «بیگدلی» خلق یا بازنویسی و نهایی شدهاند برای همین نویسنده نام کتاب را «آن سال سیاه» انتخاب کرده است. در بخشی از داستان «گُلخانه» از همین مجموعه داستان ميخوانيد: «با همین حرفها بغض گلویم را فشرد و اشک آمد پشت چشمانم. یک آن زدم زیر گریه و دستم را جلو صورت گرفتم. شکوفه گفت: آدم که عروسی مادرش گریه نمی کنه و خندید. من، مرد پنجاه سالهای بودم که زن و دو فرزند داشت. با این حال هنوز بچه مادرم بودم؛ مادری که رودرروی من ایستاده بود و تا لحظه دیگر دستدردست مردی زندگی تازهای را شروع میکرد. این برای من نه خوب بود نه بد؛ اما اینکه دیگر من را نمیشناخت خیلی غمانگیز بود...».