دربارۀ کتاب چالار نه گفتن را یاد می گیرد
«چالار» امروز در تمام طول مسیر خانه تا مهدکودک ناراحت و بیحوصله بود، وقتی در حال وارد شدن به مهدکودک بودند «پلین» دوستش از او پرسید: چرا امروز ناراحتی؟ چالار گفت: دیروز دوست مادرم خاله «سارا» به خانه ما آمده بود، پلین گفت: همانی که همیشه برایت کتاب داستان میخواند، چالار گفت: بله، پلین گفت: من از داستان خواندنش خیلی خوشم میآید، چالار گفت: اما او یک عیب بزرگ دارد و... .