«ساغر»، دختر 25 سالهای است که در یک مهدکودک کار میکند. «رادین»، پسر کوچولوی تازهوارد به مهد با ساغر ارتباط برقرار نمیکند و مُدام بهانه مادرش را میگیرد. آن روز ساغر خیلی خسته شده بود برای همین زودتر از همیشه به سمت خانه حرکت کرد. وقتی سوار ماشیناش شد یکدفعه مرد جوانی را دید که به او خیره شده است، ساغر از شدت تعجب فقط پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از کنار مرد دور شد، «کامران»، همسر سابقش چرا باید جلوی مهد کودکی که او کار میکند، دیده شود و... .