دربارۀ کتاب داریم فراموش می شویم
غروب هنگام بود و هوا بسیار سرد، جوان از درشکه پیاده شد و به سمت قهوهخانه راه افتاد. زنی حدودا 40 ساله از کنار قهوهخانه میگذشت اما نگاهش و رفتارش از بدکاره بودن او خبر میداد. جوان وارد قهوهخانه شد، «گلمراد» آمده بود تا در تهران کار کند، مرد قهوهچی که میدانست تهران شهر خطر است از گلمراد خواست که تا وقتی کار مناسبی پیدا نکرده در قهوهخانه پیشش بماند. گلمراد میپذیرد و انگیزهاش برای یافتن کار چند برابر میشود. «گلاندام» از دختران بسیار جذاب روستایش منتظر اوست و... .