دربارۀ کتاب آجرهای لعنتی خوب
شهر معماران، معدن آجرهای لعنتی بود. لعنتی از زمان کودکی آن را شنیده بود و فکر میکرد این نام هم مثل بقیه نامهاست مثل آجر سرخ، آجر فیروزهای، آجر قهوهای، آجر خاکستری و آجر لعنتی. معدن آجر لعنتی، بزرگترین و پربارترین معدن جهان بود، این را همه میدانستند. شهر معماران پر بود از ساختمانهای کجوکوله، ناموزون، آجرهای لعنتیِ شکسته و ویرانی. ویرانی شهر معماران، ویژگی معمولی و پذیرفتهشده شهر بود و البته ازدحام و شلوغی آن نیز پذیرفته شده بود. شهر معماران شاید یکی از پرجمعیتترین مکانهای جهان بود. هر روز صبح معماران مثل همیشه بر سر کار نیمهتمام دیروز میرفتند و «سائل» هم یکی از این معماران بود، هرکسی یکی از آجرهای لعنتی را برمیداشت و به سویي پرتاب میکرد. آجرها یکی پس از دیگری میشکستند و بیاستفاده گوشهای میافتادند. سائل هم مثل بقیه، آجرها را به سویی میانداخت ولی پیش از آن میدانست که خواهند شکست و... .