دربارۀ کتاب بورلی
«بادی» مُرد، «بورلی»، خاکش کرد و بعد راه افتاد به طرف دریاچه «کلارا». از کوچه پشتی رفت، از بین درختان پرتقال، وقتی وارد کوچه «پالمتو» شد، «جو تراویس»، «جوی» پسرداییاش را دید، بورلی زیاد از او خوشش نمیآمد. بورلی همیشه میخواست از آنجا برود، میخواست تا آنجا که میتواند از همه چیز و همه کس دور شود، حالا که بادی مرده بود دیگر هیچکس نمیتوانست مجبورش کند که بماند و... .