دربارۀ کتاب بند انگشتی
دختربچه کوچکی بود، قد یک بندِ انگشت که اسمش بندانگشتی بود. بند انگشتی روی گلی زیبا در خانه شاد زندگی میکرد. صبحها زیر نور خورشید در حالی که سوت میزد و میخندید درون کاسه شیر قایقسواری میکرد و از زندگی لذت میبرد. اما یک روز زمانی که کنار پنجره خوابیده بود مامان وزغ زشت پرید بالای پنجره، بندانگشتی را دزدید و با خودش برد و او را روی یک برگ نیلوفر تنها گذاشت و رفت. بندانگشتی برای اینکه شنا کند و به سمت خانه خودش برود بسیار کوچک بود، برای همین خیلی ترسیده بود و... .