وقتی هیچ مرد جوان یا پیری نبود تا بجنگد، پسرها فریاد کشیدند: «این سرباز جوان یه کودک سرباز بود.» ویکتور دالمائو آن سرباز و زخمیهای دیگری که از کامیون حمل آذوقه بیرون کشیده بودند را تحویل گرفت و همچون الوار روی حصیرهایی قرار داد که روی کف سیمانی و سنگی ایستگاه شمالی قرار داشت. - از متن کتاب