زمستان سرد آغاز شده بود. گرگهای بدجنس در یک طرف جنگل زندگی میکردند و خرگوش دانا و بچههایش در طرف دیگر جنگل بودند. چند روز بود که گرگها غذا نخورده بودند، برای همین از لانهشان برای پیدا کردن غذا بیرون آمده بودند. خرگوشها هم آن روز با مادرشان بیرون آمده بودند. به خاطر بازیگوشی بچه خرگوشها، مادر راه لانه را گم کرده بود، که ناگهان گرگها در مقابل آنها ظاهر شدند. مادر دانا به بچهها گفت از درخت کاج بالا بروند و مانند عروسکهای کریسمس آویزان شدند و آنها این کار را کردند. گرگها هم که فکر کردند آنها عروسک هستند به جای دیگری برای پیدا کردن غذا رفتند. بچه خرگوشهای هم تصمیم گرفتند از این به بعد به حرف بزرگترشان گوش کنند. این داستان برای کودکان دو گروه سنی «الف» و «ب» تهیه شده است.