دربارۀ کتاب شکوه اروند
دم دمای صبح هوا داشت خنک میشد، «زینب» خانم به جمع خانمهای جهادگر وارد شد، با اینکه یکی از چشمهایش نابینا و یکی از پاهایش هم فلج بود اما پابهپای جهادگران دیگر کار میکرد تا وسایل مورد نیاز رزمندگان را تهیه کنند. آن روز زینب خانم آنقدر نان پخته بود که وقتی سر از تنور بلند کرد خوندماغ شد و فشارش پایین رفت، آمبولانس را خبر کردند و زینب را به بیمارستان خرمشهر رساندند، همان روز عراق حملهای را انجام داده بود و بیمارستان پر از مجروح بود، در آن شرایط زینب که فراموش کرده بود برای مداوای خودش به بیمارستان آمده، به امداد رزمندگان میپردازد و... .