ستار توانم را بیشتر کرد، آن وقت که فریاد زد: برکه، بدو! در رو! جون ستار بدو! مرا به جان خودش قسم داده بود، جانی که جانم را برایش می دادم؛ اما مگر می شد او را آنجا جا گذاشت و رفت؟! مگر می شد او را با آن دیو صفتان رها کرد و رفت؟! نمی دانم می شد یا نه، اما بی اختیار و از روی ترس تنها می دویدم و می دویدم و آن زمین ناهموار و پر از سنگ و خار و خس و خاشاک، مانع از قدرتم می شد و انرژی ام را به تحلیل می برد. وقتی پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم، شکست را پذیرفتم؛ خوب می دانستم تمام خواهم شد.