دربارۀ کتاب قمار بی غروب
در این رمان «شاهرخ» که برای تفریح به پارک رفته است، دختری جوان و کفبین را میبیند، «فرشته» با اصرار دست شاهرخ را میگیرد تا طالع او را پیشگویی کند. آن روز میگذرد اما شاهرخ احساس عجیبی دارد و فکر میکند که عاشق فرشته شده است. فردای آن روز شاهرخ به پارک میرود تا شاید بتواند فرشته را پیدا کند، اما اثری از او نیست. آن روز نیز میگذرد، روز بعد شاهرخ که گویا خواب عجیبی دیده در حالتی آشفته به جلوی در میآید «کوکب خانم» همسایه شاهرخ که حال او را میبیند، جریان را به «رعنا» خاله ی شاهرخ اطلاع میدهد و... .