«یوناس»، دستهای سفیدش را که با پوششی نازک از موهای طلایی زیر آفتاب داغ خنازیر برق میزد، سایبان چشمهایش کرد و خیره شد به کویر، که تا چشم کار میکرد خودش را زیر آفتاب یله داده بود و مانند پیرمردی فرتوت بیتوجه به همه چیز بیتوجه به عابران، رهگذران، نظارهکنندگان و جویندگان گنج، تنها به تلخی و به تنهایی خود فکر میکرد و هیچ چیز در این برزخ سوزان و بیپایان برای او اهمیتی نمییافت. «داوود»، روی شانه او زد و دوربین شکاریش را جلوی چشمهای یوناس گرفت و با انگشت به وری از ورهای بیپایان کویر اشاره کرد و گفت: حدودا همان طرفهاست، فردا با بچهها میرویم جستوجو... . یوناس تلخ لبخندی زد و... .