«موریس بابر» و همسرش «آیدا»، به همراه دختر جوانشان «هلن»، در یکی از محلههای فقیرنشین بروکلین نیویورک زندگی سخت و دشواری را سپری میکنند. موریس صاحب یک مغازه بقالی است و درآمد مغازه جوابگوی نیازهای خانواده نیست. هلن، همیشه آرزو داشته به دانشگاه برود، ولی نتوانسته است. او کار میکند و همه درآمدش را خرج پدر و مادرش میکند. روزی یک مرد جوان فقیر و آواره به نام «فرانک» از موریس تقاضای کار میکند. او مزدی نمیخواهد و حاضر است در قبال سرپناهی، برای فرار از آوارگی، در مغازه موریس کار کند. برخلاف مخالفت آیدا، موریس میپذیرد و فرانک با جدیت و تلاش فراوان کاری میکند که درآمد مغازه افزایش مییابد و باعث توجه همگان میشود؛ این درحالی است که فرانک قبلا از مغازه موریس سرقت میکرده است! در ادامه هلن و فرانک به هم علاقهمند میشوند و احساساتشان روزبهروز به یکدیگر عمیقتر میشود. آیدا نگران این وضعیت است و از هلن میخواهد که با «نت پرل» که به زودی وکیل خواهد شد، ازدواج کند... .