روزی روزگاری، سیل آمد و مسیر رود نیل را عوض کرد، و بعد از آن، این رود دیگر مصر را آبیاری نمی کرد. برای کشاورزان نومید از لطف نیل راهی نماند جز آن که به صورت دیم کشاورزی کنند و چشم به باران آسمان بدوزند. مدتی گذشت. زمین ترک خورد و پرندگان، دانه ها را از دل خاک بیرون کشیدند. در کوزه های مردم، به جای آب، خاک جای گرفت. لب ها خشک و چشم ها تر شدند. عده ای در طلب باران به سوی کوه ها دویدند و راهی قله ها شدند تا در آن جا دعای باران بخوانند؛ اما هر چه گریه کردند، اشکی از چشم آسمان نچکید و همه نومید و لرزان به کنج خانه ها پناه برند؛ به غیر از مردی به نام مراد که راه خانه ی "ذوالنون" را در پیش گرفت.