دربارۀ کتاب کوچه باران
«کوچهباران»، روایتهای ۶۰۰ کلمهای از ۶۰ شهید و بازماندگان آنهاست. روایتهایی شنیدنی که با خواندن هر کدام از روایتها باید لحظاتی، کتاب و چشمها را با هم بست. این شهدا از شهدای انقلاب، شهدای جنگ تحمیلی، شهدای مدافع حرم، شهدای عملیاتهای آتشنشانی، شهید حادثه سقوط جرثقیل در حریم کعبه و... هستند. این کتاب با زبان ساده، بیانگر روایتهای جذابی است از پدران، مادران، همسران، فرزندان و دوستان شهدایی که بسیاری از آنها گمنام رفتند. در بخشی از روایت اول کتابِ «کوچه باران» به نام «بابا امیر» میخوانید: «روز اول مهر که باید میرفتم کلاس اول، مامان لوازمم را آماده کرد. لباسهایم را پوشیدم. مقنعهام را مرتب کردم، دفتر و مداد و پاکنم را که تا صبح صد بار نگاهشان کرده بودم را برداشتم. از خانه که میخواستیم بیاییم بیرون، نگاهمان افتاد به عکس بابا که انگاری داشت رفتن ما را نگاه میکرد. بابا امیر! همان موقع دلتنگیام چند برابر شد. زدم زیر قولم. زدم زیر گریه. اوضاع مامان هم بهتر نبود اما خودش را کنترل میکرد. تازه وقتی رفتم در حیاط مدرسه و باباهای بچهها را دیدم، دلم داشت از دلتنگیات میترکید بابا امیر! ای کاش آن روز در بازیمان میگفتم: «نه پسرم! تو نباید بری. باید بمونی و همهاش با دخترت بازی کنی، اونرو پارک ببری، برایش هدیه بخری، موهاشو شونه کنی، قربون صدقهاش بری، لوسش کنی، خواستگار که اومد شوهرش ندهی و بگی این دختر منه، به خواستگارش نمیدم... ولی چه کنم که خودم گفتم برو بابایی! ولی گفتم که زود برگرد. رفتی، ولی برنگشتي... خیلی وقت است که برنگشتی».