دربارۀ کتاب آینه به من گفت
در این داستان «یاسمین»، دختری است که آینه قدی طلاکوب مادربزرگش به او رسیده است. آینهای که به گفته مادربزرگش روایتگر زندگی عاشقانه او با «یزدان» است. حالا آینه مثل یک عروسک سخنگو داستان زندگی مادربزرگ را برای یاسمین بازگو میکند که در بخشی از آن میخوانید: «یزدان در حالی که دسته کوچکی از شقایقهای زیبا را در دست داشت به طرف لیلا آمد و دسته گل را به او داد. لیلا که از دیدن گلها خوشحال شده بود با هیجان گفت خیلی قشنگاند. یزدان به چشمهای آبی و درشت لیلا نگاه کرد و گفت: لیلا بهت قول میدم هر سال بهار که خواستم بیام پیشت با دسته گل شقایق بیام. لیلا چند لحظه به چشمهای یزدان خیره شد و... .