نیم قرن پیش به ما میگفتند از خودتان، از دوروبر خودتان و از مادربزرگ-پدربزرگ خودتان شروع کنید و ما که نویسندهی جوانِ آن سالها بودیم را به دست حوادث بعدی میسپردند. ما اگر مادربزرگ-پدربزرگ داشتیم، چند مدتی به ایشان خیره میماندیم بلکه ایده از کلمات یا از خاطرات ایشان نمایان بشود. من کلاً فقط یک پدربزرگ داشتم که معمولاً در دسترس نبود. بنابراین این رهنمود مطلقاً به درد من نمیخورد. دوروبر هم چیزی نبود که ایده توش باشد، ایدهای که به من (نویسندهی جوان) انگیزهای برای نوشتن داستان بدهد. به طرز شگفتانگیزی آن سالها دوروبر ما خالی از ایده بود. خاصه که هنوز به سن عشق و سیاست نرسیده، میخواستم داستان بنویسم و وقتی ایدهای برای نوشتن نیست، چه انگیزهای برای نوشتن هست؟
اما شور و شوق کتبی کردن درونیات نامعلوم، دست از سر و سرنوشت آدمیزادی که میخواهد نویسنده شود برنمیدارد؛ از قطعات ادبی کوتاه و شعرگونه، نوشتن خاطرات یا کپی کردن داستانی که خوانده است، شروع میشود.