در دادگاه نشستهام و خون خونم را میخورد. سعی کرده بودم که درگیر دعواهای حقوقی بر سر مالکیت آثار پدرم نشوم و دور بایستم، ولی بالاخره برای من هم احضاریه آمده و ساعت هشت صبح در اتاق قاضی نشستهام و او دارد با دقت پرونده را میخواند. منتظرم تا نگاهش را از روی پوشهی قطور بردارد تا اظهارات کتبیام را که روی دو صفحه کاغذ آ۴ نوشتهام روی میزش بگذارم و بزنم به چاک، اما غافلگیرم میکند و همانطور که چشمش روی پرونده است با لهجهی مازندرانی میگوید «هنرمندها و ورزشکارها باید الگوی جامعه باشند، ولی از قرار معلوم پدر شما...» جملهاش را نیمهکاره میگذارد و باز به خواندن پرونده ادامه میدهد. میپرسم: «پدر من چی آقای قاضی؟» چند خط دیگر میخواند و ادامه میدهد «انگار اهمیت چندانی برای خانه و خانواده قائل نبوده...». صبحِ اول صبح است و فَکَم درست کار نمیکند و جملهسازیام نمیآید. میگویم «چرا، بوده...» از بالای عینکش طوری نگاه میکند که یعنی ادامه بده. میگویم «مدارک و مستنداتش هست، اگه اجازه بدین برم بیارمشون.» چیزی نمیگوید و باز به خواندن پرونده ادامه میدهد و من فکر میکنم پوشههایی که رویشان با ماژیک نوشتهام «نامههای لندن»، «اخوت»، «یادداشتهای یخچال» کجا هستند و چقدر طول میکشد تا بروم و بیارمشان. قاضی که هنوز سرش روی پرونده است، دستش را دراز میکند و کاغذها را از من میگیرد: «امضا، اثر انگشت». امضا میکنم و اثر انگشت میگذارم. میگوید «بهسلامت».
مقدمه بهمن کیارستمی