در این غم جوان و حقیقی و پاک و دور از غرض و حساب، چیزی وجود داشت که به نحوی دهشت آور دلکش بود… این غم، غم شرمگینی بود و چون شارل حرکتی به خود داد و خواستار شد که او را به حال خود بگذارند، قلب ساده اوژنی و مادرش این معنی را دریافت. همان دم هر دو زن پایین رفتند، آرام و خاموش، کنار پنجره، سرجایشان نشستند و بی آنکه حرفی بزنند مدت یک ساعت سرگرم کارشان شدند. اوژنی با آن نگاه دزدیده، با آن نگاهی که به سوی اشیا و اسباب شارل کرده بود، با آن نگاه دختران جوان که همه چیز را به یک لمحه می بینند، اسباب زیبای توالت، مقراض و تیغ زرین او را دیده بود… این تجمل و این همه اسباب که از خلال درد و غم دیده شده بود، شاید بر اثر تضاد، شارل را در نظر وی بسی زیباتر و دلرباتر نمود. هرگز حادثه ای که این همه عظمت داشته باشد… هرگز، منظره ای که این همه دردناک و فاجعه آمیز باشد، خیال این دو موجود را که پیوسته در آرامش و تنهایی فرورفته بودند، به هیجان نیاورده بود.