در حقیقت اصلا مهم نبود که چه می نویسیم. بنابراین با وجود اینکه آرزوی تاسف آور من این شد که در کارخانه کار کنم آن هم پذیرفته نشد و من به کار در مزرعه روستا گماشته شدم. روزی که مربی از کمیته محلی برای اعلام محل کار من آمده بود عدم رضایت من آنچنان فاحش بود که او با لحنی نیش دار به من گفت “پسر یک کشاورز باید یک کشاورز بشود. این کشور این طوری است. برو خدا را شکر کن که تو و خانواده ات یک شغلی دارید” و بعد با حالتی تسلی بخش بیان کرد که اصلا فکر نکن کشاورزی بدترین کار است، چون هرچه باشد از کار کردن در معدن بهتر است. منظورش این بودکه امثال ما که از ژاپن آمده ایم و از پست نیز پست تر هستیم باید بابت ستاره اقبال خود خدا را شکر کنیم.