پادشاهی دو پسر داشت، بعد از مرگش مردم نخواستند که پسرهای او فرمانروا باشند، دیگری را پادشاه کردند. پسرها هم پول و دارایی پدر را میان خودشان تقسیم کردند و از هم جدا شدند. پسر بزرگ که خیلی خوش گذران بود، هرچه داشت و نداشت در عرض چند سال به باد داد. اما پسر کوچک به شهر دیگری رفت و به داد و ستد پرداخت و سود فراوان برد و پول روی پول گذاشت. او را ول کنید که با او کاری نداریم زیرا داستانش شگفت نیست، اما بشنوید از پسر بزرگ: همین که بی چیز و بینوا شد و کفکیرش به ته دیگ خورد، پیش مادرش آمد و گفت:
-شنیده ام تو انگشترهای گرانبها داری، اگر یکی از آنها را بفروشی و هزار تومان به من بدهی، من بخت خودم را آزمایش می کنم و زندگی امان را سروسامانی می دهم و روزگار را به خوشی می گذرانیم. مادرش تنها یک انگشتر یاقوت برایش مانده بود، آن را به هزار تومان فروخت و پولش را به شاهزاده داد. شاهزاده پول را گرفت و از شهر خودش به شهر دیگری رفت. در میان راه مردی را دید که گربه سفید قشنگی، داشت از گربه خوشش آمد و آن را به سیصد تومان خرید. یکی دو فرسخ که رفت به مرد دیگری رسید که سگ شکاری قشنگی داشت. آن را هم به سیصد تومان خرید. با سیصد تومان دیگر هم یک طوطی سخنگو خرید. ماند صد تومان. با خودش گفت:
-دیگر هوس بازی بس است. این را سرمایه دست می کنم، شاید به نوایی برسم. آمد، آمد تا به دروازه شهر رسید. آنجا به مارگیری برخورد که مار خوش خط و خالی داشت. صد تومان را داد و مار را خرید. شاهزاده توی شهر نرفته بود که گرسنه اش شد، اما دیگر حتی یک سکه هم نداشت. غصه اش شد. مار فهمید. او را به نزد پدرش برد و گفت:
این جوان جان مرا نجات داده است، تو باید در مقابل این خوبی، انگشترت را به او بدهی.