ماه پیشانی
یکی بود یکی نبود. خارکنی بود که از دار دنیا فقط یک دختر داشت. زن خارکن از دنیا رفته بود و خارکن و دخترش با هم زندگی می کردند. دختر خارکن به مکتب می رفت. ملاباجی که می دانست دخترک مادر ندارد خیلی به او مهربانی می کرد. شوهر ملاباجی هم از دنیا رفته بود و او هم مثل خارکن یک دختر داشت.
دختر ملاباجی هم سن وسال دختر خارکن بود. ملاباجی آن قدر به دخترک مهربانی کرد تا دخترک خام شد و پدرش را به خواستگاری او فرستاد و ملاباجی شد زن بابای دخترک.
دختر خارکن خیلی خوشحال شد. او فکر می کرد که ملاباجی می تواند جای خالی مادرش را بگیرد، اما از وقتی ملاباجی پایش را گذاشت توی خانه خارکن، از این رو به آن رو شد و شروع کرد به آزار و اذیت کردن دخترک بیچاره!
خارکن از همه جا بی خبر، هرروز صبح زود به صحرا می رفت و خار می کند و به شهر می برد و می فروخت. غروب هم که خسته به خانه می آمد. ملاباجی آن قدر از دخترک بد می گفت و بد می گفت که خارکن بیچاره نمی دانست چه کار کند و خیلی از شبها هم بلند می شد و به ناحق دخترک را کتک می زد. دخترک هم چیزی نمی گفت، چون این چیزی بود که خودش خواسته بود.
تا این که یک روز ملاباجی به خارکن گفت:
-تا کی می خواهی زحمت بکشی و نان مفت به این دختر بدهی؟ بگذار کار کند، گله را به صحرا ببرد.
خارکن گفت:
-باشد.
و فردا دخترک را با گله به صحرا فرستاد. دخترک باز هم چیزی نگفت، گله را برداشت و به صحرا رفت.
روز بعد ملاباجی مقداری پنبه به او داد و گفت:
-برای اینکه حوصله ات سر نرود، این پنبه ها را بریس.
دخترک باز هم چیزی نگفت، پنبه ها را گرفت و با گله به صحرا رفت. توی صحرا زیر درختی نشست و شروع کرد به ریسیدن پنبه ها که ناگهان با تندی وزید و پنبه ها را با خود برد.