ما را به دنیای پلانکتونها تبعید کرده بودند. دنیای ریز شدهای داشتیم، در واقع ریزریز شده. حیات ما تک یاختههای حیوانی که تولیدکننده هم نبودیم، در محدوده تاریک و روشن میگشت که شب و روز مینامیدیمش و مجموعش زندگی خوانده میشد... هزاران هزار ما به جرعهای غذای دیگران از آن می پنداشتیم زندهایم و غذا میخوریم و عیش میکنیم. در لجّه دریای نیست در جهان روان بودیم، در این زیست بوم معمایی نه خود را میشناختیم نه دیگران را؛ اما پلانگتون بودن و این موجودیت اجباری را انکار کردن و خود را نهنگ پنداشتن مصیبت ما بود.