بوی پاپیتال لهشده هنوز به مشام میرسید و اَبی آنچه را که دیده بود، درک نمیکرد مگر اینکه وجود جادو در آن خانه را باور کند. پرسید: «هر شب میاد؟»، «نه هر شب». «هیچکس ندیده؟»، «لوئیس» سرش را تکان داد. «فقط تو. یه بار وقتی ماکس اومد توی اتاق، درست از کنارش گذشت ولی ماکس ندیدش. یه شب هم بیدار شدم دیدم تئو داره در اتاق رو میبنده، بکاش درست کنارم روی پتو بود. ولی تئو ندیدش». آیا آنها میتوانند دریابند که موجود مرموز از کجا آمده و چگونه میتوانند او را دور کنند؟... .