اما در درون تو و در اندیشهی تو هنوز خانواده برجاست. از هر وقت بیشتر نگران آنانی. “همهجا حضور داری و به کنار هر غم و اضطرابی ایستادهای” ولی یک پدر مگرچه کرده است. گویی همه چیز در خواب میگذرد. “چگونه اینان را تو به وجود آوردی؟ کودکان میبایست دریابند تنها پدر چشمهی غم آنان نیست. آیا آنچه میگذشت به خواست پدر نظم میگرفت آنهم پدری که گویی خواب… ” … “هان؟ چی میگم؟ این همه صدا از کجا میاد؟ برم زیر ملافه تموشا بکنم” بیشک همه گاه درین اندیشهای که تو آنها را ساختهای. و این یکجور دلهرهی وحشتنا کیست که همیشه در تو و با تو به سر میبرد. اما اگر نیک بنگری… ؟ و “با دقت پا پی شوی. شک میکنی. راستی این “من” کیست که آنها را ساخته؟ اینک مدهوشی و به دنبال من سرگردان… ” وای که تو آینهای نمیبینی، ترس نگاه به تماشا آمده، و “من” ناپیدا. اما اگر نیک بنگری و با دقت پا پی شوی، میبینی “این من وزش نسیمه که داری حس میکنی، گلهای تو باغچه و گلدوناس، تابش آفتاب همه روزهس، صداهای تو هم و زمزمههای گنگ دور دستهاس، آواز گذرندهی یه رهگذره، و هم بدبختی یه پدره، یه پدر نامعلوم، یه پدر گمشده تو سایههای اتاق”