دربارۀ کتاب معلم فداکار
صبح یکی از روزهای سرد بهمنماه آقای معلم مثل هر روز برای رفتن به مدرسه آماده شد، از خانواده خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد اما قبل از اینکه راه بیفتد به آسمان نگاه کرده و آهسته گفت: خدایا به امید تو، و در جاده باریکی که از میان روستا میگذشت به راه افتاد. خانه او از مدرسه فاصله زیادی نداشت برای همین قدمزنان به راهش ادامه داد، همینطور که به مدرسه نزدیک میشد به مناظر اطراف هم نگاه میکرد. وارد مدرسه شد و پس از سلام و علیک گرمی با همکاران به طرف کلاس پنجم که آنجا بچهها منتظر بودند به راه افتاد و... .