دربارۀ کتاب سرم را چسباندم روی تن شان
من و دو همسفر دیگر، بلیتهای یک کوپه را خریدهایم که غریبهای کنارمان نباشد. مسیر طولانی بنگلور تا بمبئی، جای این را نمیگذارد وصله ناجوری را تحمل کنیم. کوپهها در ندارد. شال بزرگ سفیدی را به درگاه وصل میکنیم که رهگذرها با نگاهشان خلوت مان را بر هم نزنند. با خانوم میم و کاف قبل از سفر آشنا نبودم. فکر کردیم اینطوری امن تر است. چسبیدهایم به هم و راه افتادهایم. دلمان گرم است توی غربت تنها نیستیم. امنیت داریم. امن. امنیت. چه بیمعنی!