دربارۀ کتاب مریض
به تنهایی یکی در یک جای، دیگر از این دنیای پهناور که مثل من فکر میکند، مثل من حرف میزند و درست مثل من دنبال حقیقت است فکر میکنم، دلم میگیرد. هر روز به امید این بیدار میشود تا صورت تازه ببیند و لمس کند و از چشمانش بخواند که این همان است که من میگفتم و شب بدون توفیق سر به بالش بگذارد و هر روز غمگین تر و مأیوس تر از گذشته شود و حتی خودش هم نداند از چیست...