امروز هم میتوانست مثل هر یکشنبهی دیگری باشد. سنگین و ابری... زنگ کلیسا ساعت به ساعت در فضا بپیچد، صبح در میان بوی قهوه و ملافههای به هم ریخته فرصت فکر کردن به «تو» را کش بدهد و نتهای پراکندهی «موتزارت» از فاصلهی نیمهباز پنجره تا حجم خاکستری ابرها بالا برود. ساعت را نگاه میکنم و با شمارش انگشتها هشت ساعت و نیم به جلو میآیم. حالا باید پنج بعدازظهر تهران باشد. به یقین تمام برگ درختهای باغچه ریختهاند و خرمالوهای رسیده شاخههای لخت و بیبرگ خود را چراغانی کردهاند. باد که میآید برگهای باقیمانده را در میان قارقار کلاغها در هوا میپراکند و حجم تخیلات تو را در کادر سینمایی پشت پنجرهات بارور میکند. تو در خانه چه میکنی این وقت روز آقای کارگردان؟ که با شنیدن صدای زنگ تلفن گوشی را برمیداری، میگویی «الو»؟ و ضربان قلب مرا بالا میبری... .