با اینکه دیگر سیب فاصله میانمان نبود، باز هم نتوانست و من توانستم. سیب را گاز زدم و طمع غریبش را به جان حافظه سپردم. دستش را پشت سرم برد و سیب از جایی میان لذت رها شد. بگذار بعدها داستانسرایی کنند که حوا، آدم را وسوسه کرد. چه باک؟! میان طنین غریب نفسهایمان، سرش را عقب کشید، اما رهایم نکرد. گندم زار نگاهش غروبی خونین داشت. سرخ سرخ! تنش سرد نبود. صورتش بیرنگ نبود. انگار از فوران احساس درمانده بود.