دربارۀ کتاب زنده باد این تابستان لعنتی!!
میشکا، نوجوان گوشه گیر و خجالتی، تمام عمر ۱۱ سالهاش را در روستا در کنار مرکز پرورش اسب پدرش گذرانده است. هر قدر که از اسبها وحشت دارد و از آنها فاصله میگیرد، در بازیگوشی و خلق ماجراجوییهای تازه، استادانه عمل میکند و ظاهراً تنها استعدادش در زندگی، همین است؛ اما در خلال داستان، در کنار شیطنتهای دوران نوجوانی، دست به کارهایی میزند که هم اسباب طنز است و هم تواناییهای نهانش را آشکار میکند. برای فرار از درس، ایدههای نابی به سرش خطور می کند که تا مدتها اسباب سرگرمی او و هم سن و سالانش در روستا می شود.