دربارۀ کتاب آوار عشق
کمی بیشتر که تمرکز کردم، با همین گوشهایم شنیدم که همه یک صدا میگفتند، آی تکین مبارکه، آی تکین خوش به حالت...! با لبخندی مستانه، سرم را بالا گرفتم و زل زدم در دل آبی آسمان. عجب هوایی بود! حرف نداشت. عالی... همه چیز عالی! با قدرت تمام، هوا را در یک نفس، به قلبم هدیه کردم. هوای آن روز واقعاً خوردن داشت و من با خوردنش، هنوز ساعتها مانده به افطار، روزه آن روز آن را باطل کردم! ای کاش دو دست جادویی داشتم و آن روز از سال را، میان صفحات تقویم محکم میگرفتم در مشتم و یک گوشه در کنج اتاقم نگهش میداشتم. تا برای همیشه مال خودم باشد و هر بار که دلم هوایش را کرد، دوباره بتوانم داخل شده و آن را باز از نو زندگی کنم! اسمش را هم میگذاشتم روز بزرگ من...