دربارۀ کتاب گیسوان بافته
اسمیتا دست در دست کوچک لالیتا، از میان دشت خفته میگریزد. مهلت آن را ندارد که با دخترش صحبت کند و به او توضیح دهد که این لحظه را در تمام زندگیاش در خاطر خواهد داشت، لحظهای که او تصمیم گرفت مسیر سرنوشت هردویشان را تغییر دهد. جولیا در آن وقت شب، در خیابان به کمال ملحق میشود. ناگهان در مقابل او خود را تب دار حس میکند. چه میخواهد بگوید؟ میخواهد بگوید که دوستش دارد و نمیخواهد از او جدا شود؟ مطمئناً میکوشد جولیا را از این ازدواج احمقانه، بر حذر دارد. سارا سرطانِ خود میشود. اکنون او هیئت انسانی تومورش است. مردم در او دیگر زنی ۴۰ سال را نمیبینند، زنی کارآمد و برجسته و آراسته را نمیبینند، بلکه تجسد بیماریاش را میبینند. در چشم آنها، سارا دیگر وکیلی بیمار نیست، او بیماریِ وکیل است.