دربارۀ کتاب رویای عمارت
زرین پس از مکثی کوتاه، سینهاش را با سرفهای صاف کرد. دست را جلوی دهانش گرفت تا صدایش، سکوت عمارت را نشکند. بلند شدم از لای در نگاهی به راهرو انداختم. نور یکی از لالهها، آن جا را روشن کرده بود. تابلو جد آقا بزرگ، روی بوفه دیوار بود. نور چراغ، هیبتی ترسناک به آن داده بود. سردار جنگی با یراق و شمشیری در نیام کنده کاری شده و نگاهی خیره به ناکجا. شبیه به پدربزرگ بود، ولی مو و سبیل قهوهای. تنها شاهدان ما، آن تابلو و تیک تاک ساعت سرسرا بود که صدایش در سکوت، چندین بار بلندتر مینمود. در را به آهستگی بستم. ظرف راحت الحلقوم را جلوی زرین گذاشتم و از او خواستم یکی بردارد. او انگار متوجه پیرامونش شد. به او اطمینان دادم کسی نیست...