دربارۀ کتاب چشمان کهربایی درخت مر
اما آن چه ذهن سرهنگ را درگیر کرده بود، رویش قارج گونه رمزها نبود، بلکه مثل روزگار جوانیاش باز هم مسئلهای به نام شر در ذهنش جولان میداد و از ذهنش دست بردار نبود. وقتی مفهوم شر، مثل چرخ فلکی در ذهنش میچرخید و لذت موسیقی را از او میگرفت، همه چیز را رها میکرد و به دفتر یادداشت روزانهاش پناه میبرد و حرفهایی که در ذهنش جولان میدادند را روی کاغذ خالی میکرد. کاغذهای سفید دفترش، پشت سر هم خط خطی میشدند: این شری را که منشأ آن انسان است، با چه محکی میتوان اندازه گرفت؟ چه کاری و کدام عملی حقیقتاً شر به حساب میآید؟ اندیشه، جان، مال... کدام والاتر از دیگری است؟ شر نیز حسی است همانند محبت، عشق، نفرت و ایمان...