پیرزن پارچهای سفید روی سرش میاندازد شادی میکند، برای خودش هلهله میکند و کِل میکِشد و چند بار با عصا روی کوزه میزند. نویسنده با هر ضربه کوزه را بیشتر به آغوش میکشد و حالش بدتر میشود، زانوهایش خم میشود. خندهاش کم و کمتر میشود. دست روی قلبش میگذارد، پیچ و تاب میخورد ــ صدای رعدوبرق و باران ــ کوزه از دست نویسنده میافتد، میشکند. صحنه تاریک میشود. نقطهای که کوزه است روشن میشود. کبوتری از توی کوزه درمیآید و صدای بالش توی تاریکی صحنه میپیچد.