بم، خرد شده بود. بلور سبز بم، خرد شده بود. صد تکه، هزار تکه، میلیون ها تکه. تکه هایش در پاهای یخ زده ام فرو می رفت و گوشتش را می درید. انگار داشتم روی بستری از زغال گداخته می دویدم. دیگر نمی توانستم قدمی بردارم. به زنی سالمند رسیدم. روی آوار خانه اش، کنار چند جسد نشسته بود. باز هم التماس کردم؛ باز هم گدایی کردم؛ اما این بار برای گرفتن یک جفت دم پایی: “خانم… خانم، یک دم پایی به من می دهید؟” خشمگین نگاهم کرد و جوابی نداد. دوباره التماس کردم: “خانم، خواهش می کنم. یک جفت دم پایی به من بدهید. پاهایم را می بینید؟! به خدا دیگر طاقت ندارم. “سرم داد کشید: “از این جا برو! دور شو!” عاجزانه تر از قبل، در خواستم را تکرار کردم: “فقط یک جفت دم پایی. خواهش می کنم، خانم.” بالاخره لطف کرد؛ دم پایی یکی از جنازه ها را بیرون کشید و به طرفم انداخت. آن را پوشیدم و با عجله راه افتادم. با تلاشی فوق توان بشری پیش می رفتم؛ لبریز از ارتعاش های عصبی بودم. بارها، موقع گذشتن از آوار خانه ها، بر زمین افتادم. زخمی و خون آلود برخاستم و همچنان دویدم. باید به محمدم می رسیدم؛ حتی اگر شده با یک تکه از بدنم؛ یا یک تکه از پیراهنم. اشکال کار در این بود که نمی توانستم سریع بدوم. با وجود آن همه خرابی که بر سر راهم بود، امکان نداشت. فقط خدا می داند از چقدر خشت و کلوخ گذشتم! خشت و کلوخ هایی که هر کدام، مثل سرزنشی تلخ، مرا تحقیر می کردند. مرا و مخصوصا مردمی که می توانستند خانه های محکم تری بسازند و نساخته بودند… دلشان را خوش کرده بودند که در یک شهر باستانی زندگی می کنند!